ادامه
سمت انبار
آدرین :
راکتور با موفقیت ساخته شده بود . الآن باید از اونجا خارج میشدم و میرفتم پیش مرینت . رسیدم به در خروجی . یه هات چاکلت دستم بود که یهو یه نفر دستش رو گذاشت روی شونم . برگشتم. اون نینو بود . هم کلاسی دوران دبیرستانم . من و اون خیلی باهم صمیمی بودیم . بعد از اینکه من رو دیدم بغلم کرد و گفت :
- هی پسر . سلام . نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالم !!!!!
- سلام نینو . منم از دیدنت خوشحالم .
- چی کار میکنی داداش؟؟؟ اصلا خبری نیست ازت ها!! راستی اینجا استخدام شدی ؟ یعنی الآن باهم هم کاریم !!!؟!؟
- نه استخدام نشدم . به موقع همه چیز رو برات تعریف میکنم ولی الآن خیلی سریع باید برم .
- باشه .
برگشتم و سریع داشتم دور میشدم که یهو گفت :
- میشه اونی که همراهت هست رو بدی بهم ؟
ریدم سر جام . گفتم یعنی فهمیده ؟ آروم برگشتم و گفتم :
- چی رو ؟
- اون هات چاکلت رو . تو که از هات چاکلت خوشت نمیاد حداقل بده به من .
- آر .. آره . اصلا برای تو گرفتم !
- خیلی ممنون رفیق
واقعا جام رو خیس کرده بودم . یه لحظه فکر کردم به بادم ولی شانس آوردم.
با مرینت سوار ماشین شدیم و سریع برگشتیم به نیویورک . بعد از اینکه رسیدیم به خونه دوتایی افتادیم زمین . خیلی خسته کننده بود . اونقدر گرسنم شده بود که گفتم :
- مرینت . غذایی , چیزی , داریم تو یخچال ؟
- نه باید یه چیزی سفارش بدیم .
- پیتزا خوبه ؟ میخوری زنگ بزنم ؟
- آره فقط نقدی حساب کن ...
دوتایی زدیم زیر خنده . بعد از خوردن پیتزا , هوا تاریک شده بود . به مرینت گفتم :
- میای بریم بیرون قدم بزنیم ؟
- چرا که نه با کمال میل !
لباس عوض کردیم و رفتیم بیرون . برای تنوع رفتیم پارک مرکزی تا یکم حال و هوامون عوض بشه . نشستیم روی یه صندلی . منم بی دلیل نگفتم که بیاد بیرون . درسته هنوز ازدواج نکردیم ولی دلیل نمیشه که من اون حلقه رو بهش ندم . برگشتم و بهش گفتم :
- فهمیدی ؟
- چی رو ؟
- پس همیشه هم هواس جمع نیستی !
- چرا ؟ مگه دوباره دادن اون حلقه به من چیزی هست که بخوام بفهمم ؟
- ای کلک !
- پس چی فکر کردی ؟ توی دوران دبیرستان , من از ناتالی هم بهتر میدونستم قراره چی کار کنی .
- آره خب ...
دستش رو گرفتم . یه لحظه شوکه شد و گونه هاش سرخ شد . حلقه رو درآوردم . بهش گفتم :
- این حلقه ها برای پدر و مادر من بودن . تنها کسایی که قبل از تو تو زندگی من بودن . عزیز ترین کسای زندگی من بودن . الآن میخوام به نشونه این که من و تو همیشه باهم میمونیم , یکی از این حلقه ها دست من باشه و یکی هم دست تو .
بلند شدم و اون رو هم بلند کردم . و بعد زانو زدم و گفتم :
- بانوی من . این شوالیه حقیر را میپذیرید ؟
دستاش رو گرفته بود روی صورتش . شوکه شده بود و خیلی خجالت زده . یه نفس عمیق کشید و بعد خیلی آروم و خونسرد جواب داد :
- این شوالیه توانایی حافظت از این شاه زاده خانم را دارد ؟
- تا جان در تن دارم محافظ شما میمانم !
- این شوالیه , آنقدر مهربان و جانسوز است که نمیدانم آیا لیاقت او را دارم یا نه ؟
تا این رو گفت :
- ای بانوی من ! حلقه من را بپذیر !!!
دستش رو گرفتم و حلقه رو در دستش کردم . ولی برگشت و بهم گفت :
- این شوالیه باید لیاقت خود را ثابت کند !
- چگونه لیاقتم را ثابت کنم ؟
- بلند شو ...
بلند شدم و روبه روی مرینت وایستادم .
بعد دستاش رو دور گردنم حلقه کرد . منم آروم کمرش رو گرفتم و به خودم نزدیک کردم .
گفت :
- این شوالیه باید عاشق من باشه .
- البته که خودم رو بهت ثابت میکنم !
یه لحظه چشمام رو بستم . اون هم همینطور . با اینکه چشمام بسته بود تنها چیزی که میتونستم ببینم مرینت بود . آروم آروم صورتم رو به صورتش نزدیک میکردم . کم مونده بود که این عشق رو مهر و موم کنیم که یهو ...