ادامه ...
خیلی خیلی آروم نزدیک در شدیم . به نظر در محکمی می اومد ولی وقتی رسیدم بهش خود به خود باز شد . اون لحظه مرینت . یه جیغ کوچیک زد . منم یه نیشخندی زدم و وارد شدیم ...
وارد که شدیم و یکم از در دور شدیم در بسته شد . همون موقع مرینت چشماش رو بسته بود و یه جیغ محکم تری کشید . ولی همین که دید دارم بهش نگاه میکنم سریع خودش رو جمع و جور کرد . چراغ ها رو روشن کردم. مرینت گفت :
- آدرین . اینم از ابر کامپیوتر . مثل اینکه فقط احتیاج به راه اندازی داره . منبع تغذیه اش رو باید اوکی کنیم . آهای آدرین ! هواست به من هست ؟!؟!؟
توجه من به اون جعبه کوچیک روی میز جلب شده بود . یه جعبه شیک و خوشگل که روی گردوخاک نشسته بود رفتم سمتش . در جعبه رو باز کردم . وای خدای من ! این عینک تونی بود .از حق نگذریم , این عینک خیلی استایل خوبی به آدم میده . تو دلم گفتم : بزار عینک رو بزنم برم پیش مرینت یکم دلبری کنم . عینک رو برداشتم و رفتم پیش مرینت و گفتم . مری جون ...!!! چطوره ؟ . میخوایت برگرده و به خواطر اینکه بهش گفتم مری کلم رو بکنه ولی همین که من رو دید یه لحظه مکس کرد . چشماش درشت شده بود .با اون صدای نازک قشنگش گفت : عشقم ! چقدر ماه شدی !!!
- چیزی ناشناس : آره گوگلی ! چقدر بهت میاد !
به محض شنیدن این صدا , دست و پام رو گم کردم . مرینت که اصلا جاش رو خیس کرده بود . پریده بود توی بغلم چشماش رو بسته بود و سرش رو محکم چسبونده بود روی شونم . داشتم میترکیدم از خنده که یهو عینک تونی روشن شد . انگار لنزش برق میزد .
- سلام بر برو بچ . چه خبر
- آدرین : تو چی هستی ؟
- ای بابا . من همون چیزی ام که اومدید دنبالش دیگه !
- آدرین : تو زیگی هستی ؟
- زیگی : بله من زیگی هستم . چرا ریدید تو خودتون ؟
- ...
- زیگی : به !!!! سلام زن داداش . خوبی مری خانم ؟
- مرینت :اسم من مرینته ! اینجوری صدام نزن ! درضمن هنوز ازدواج نکردیم !
- زیگی : باشه مری خانم ! از این به بعد !
- زیگی : خب ؟ چی شده آقای اگرست به ما سر زدین ؟
- آدرین : بابا من تازه تو رو 2 روزه میشناسم !
- زیگی : خیلی خب ! شوخی کردم بابا !
- آدرین : چرا به مرینت گفتی زن داداش ؟ رفتار های تو اصلا شبیه (Artificial intelligence یا همون هوش مصنوعی)AI های دیگه نیست . تو چی هستی ؟
- زیگی : خب . من AI نیستم . من زیگی : ماتریکس مغزی تونی استارک هستم .
دهن من و مرینت باز مونده بود . یه یه کار تغریبا غیر ممکن برای یه انسان بود ولی تونی چطور این کار رو انجام داده بود ! چون وقت نداشتیم شروع کردم به ادامه دادن ...
- آدرین : خب زیگی بگو ببینم رادیکال 2 چند میشه
زیگی : خب Friday به شما گفته من ابر کامپیوتر هستم ولی فکر کنم شما هنوز با نشدنی ها آشنا نیستید . آقای محترم ! رادیکل 2 عدد گنگ حساب میشه . یعنی هرچقدر هم ادامه بدی به جواب درستی نمیرسی . ولی میخوای برات حساب کنم ؟ یه رقم ؟ ده رقم ؟ صد رقم ؟ یک میلیون رقم ؟ یک میلیارد رقم ؟ اینم جواب رادیکال 2 با 10 به توان 1000 میلیارد رقم !
1.414213562373095048801688724209698078569671875376948073176679737990732478462107038850387534327641573.2426406566430860213949463952247371907021798609437027705392171762931767523846748184676694051320005681271452635608277857713427577896091736371787214684409012249534301465495853710507922796892589235420199561121290219608640344181598136297747713099605187072113499999983729780499510597317328160963185950244594553469083026425223082533446850352619311881710100031378387528865875332083814206171776691473035982534904287554687311595628638823537875937519577818577805321712268066130019278766111959092164201988
(عدد بالا کاملا واگیعیه و کیک نیست !)
- مریت : وای ! این ابر کامپیوتر رو هم گذاشته جیبش !
- زیگی :چی فکر کردی زن داداش ! حالا برای چی اومدید اینجا ؟
- مرینت : برای یه سری محاسبات کوانتمی !
- زیگی : خب این شد یه چیزی ! رادیکال 2 یه موضوع پیچیده اس ولی کوانتم یه چیز دیگس . میتونم کمکتون کنم .
- آدرین : خب مرینت بیا عینک رو بدم بهت تا کارمون رو شروع کنیم
همین که اومدم عینک رو از رو صورتم بردارم , عینک مثل زره آهنی جمع شد توی ته دسته هاش . پشت گوشم . منم که حسابی تعجب کرده بودم گفتم :
- آدرین : زیگی ! اینجا چه خبره !
عینک دوباره باز شد و زیگی ادامه داد :
- زیگی : آخه برادر عزیز . انتظار داری بعد از اون گندی که مرد عنکبوتی زد ( برای این نمیگم پیتر پارکر چون دیگه بعد از مرد عنکبوتی راهی به خوانه نیست , کسی پیتر رو نمیشناسه ) باز هم توانایی انتقال مالکیت داشته باشی . نه داداش . دیگه از این خبر ها نیست !
- آدرین : پس چطوری میخوای با مرینت کار کنی ؟
- زیگی : بعدا بهت میگم . الان یه هدیه کوچیک برات دارم که زیر همون جعبه اس . برو بردارش و حالشو ببر !
زیر جعبه هم مثل اینکه چیزی بود . بازش کردم . وای اون ساعت هوشمند تونی بود . همون ساعتی که دستکش زره آهنی رو توش جا داده بودیم ! خدا رو شکر الآن حداقل و وسیله دفاعی دارم . دسکش رو باز کردم. اومدم یکم سیس بگیرم و چند تا شلیک کنم که مرینت گفت :
- خب ! حالا دست آدرین اسباب بازی افتاد !!!
- زیگی : زن داداش راست میگه دیگه . الآن چه وقت بازیه . بیا بریم تا کسی ما رو اینجا ندیده .
- آدرین : باشه بابا . میریم دیگه !
وسایلون رو جمع کردیم و به سمت در کافه حرکت کردیم ...