ادامه
بعد از این صحبت ها . یکم نگران آدرین شدم . نمیدونستم ... شاید با این کار ها داره به خودش آسیب میزنه . ولی بیشتر از هر کس دیگه ای , من خبر دارم که دقیقا چرا داره این کار ها رو میکنه . واقعا روز سختی بود . بعد از شنیدن صدای شلیک , واقعا خودمو خیس کردم . نمیدونم ... واقعا ما آماده همچین اتفاق هایی هستیم یا نه . ذهنم حسابی مشقول بود که :
- زیگی : به نظرم بهتره تو هم یکم بخوابی .
- مرینت : واقعا . باید استراحت کنم . بعدش برم و کارمون رو شروع کنم .
منم دراز کشیدم رو زمین . اون طرف آدرین . سرم رو گذاشتم روی بازوش. داشتم درباره ... فکر میکردم که خوابم برد ...
( مرینت در خواب ) :
امروز . رویایی ترین روز زندگیمه . بعد از چندین و چند تلاش , تونستیم به هم دیگه برسیم . توی آرایشگاهم و منتظرم که دوماد بیاد . وای که چقدر خوشحالم . امروز روزیه که من و آدرین بهم میرسیم . روز عروسیمون . یه لباس سفید خوشگل پوشیدم . زیبا ترین لباس عروسی که توی عمرم دیدم . آلیا صدام میزنه : مری خانوم . آقا دوماد تشریف آوردن . شما نمیای ؟ . منم با ذوق و شوق جواب دادم : چرا که نه !؟!؟ الآن میام .
دامن خوشگلم رو بلند کردم و با اون کفش های پاشنه بلند چیک چیک کنان روز زمین راه افتادم . آلیا دستم رو گرفت و از پله ها اومدیم پایین . بیرون هوا حسابی آفتابی بود . چشمام اول اذیت میشد ولی وقتی یکم پلک زدم و ...
آقا دوماد با یه ماشین R8 آئودی منتظرم وایستاده . یه کت شروال سفید . یه پاپیون مشکی و یه لباس مشکی . تکیه داده به ماشین و اون سمت خیابون رو نگاه میکنه . یهو آلیا بلند میگه : آدرین !!!!!!!!
آدرین برمیگرده و بهم نگاه میکنه . وای . اون چشمای سبز فسفریش. اون موهای بور و طلاییش .تو زیبایی های این آدم مونده بودم . صدام زد . مرینت خانم . بیام ؟ منم جواب دادم : میتونی مری صدام بزنی ! . اونم گفت : باشه مری خانم ؟ شوالیتون رو احضار میکنین ؟ منم گفتم . چرا که نه . بعد از این جمله بود که یهو رفتار هاش تغیر کرد و عجیب شد . هراسان و وحشت زده شروع کرد به دویدن به سمت من. دور و ورم رو نگاه کردم . خبری از آلیا نبود . دیگه اون آفتاب زننده نبود و همه جا ابری شد . یه لحظه بارون شدیدی گرفت. آدرین هنوز داره میاد به سمتم . قلبم داره از جا درمیاد . اینجا چه خبره؟؟؟؟ وقتی بهم رسید ......
(صدای شلیک )
همین که بهم رسیده بود تیر خورده بود به قلبش . با چشمانی پر از اشک نگاهش میکردم . دقیقا جایی ایستاد که قرار بود تیر به من بخوره . آروم سرش رو از روی زمین بلند کردم . نگاهی تاسف برنگیز بهم داشت . انگار اخرین لحظه های عمرش چیزی رو میخواست بهم بگه
- مرینت ( با صدای بسیار خفه )
- بله ؟!؟!؟ انقدر حرف نزن. وایستا شاید بتونیم نجاتت بدیم . ( با صدای گریه و اندوه )
- از اولش . از اون روز . از اولین اتفاق. گفتم که وارد این ماجرا نشو . ( با صدایی بسیار کم تر از قبل ) مرینت ... گف .. تم . من دوست داشتم که گفتم از این قضیه دور بمونی .
داشت ادامه میداد که ...
آدرین :
- وای خیلی سرم درد میکنه . اینجا چه خبره ؟ چی شد . چرا من یه دفعه خوابم برد ؟
داشتم این طرف و اون طرف رو نگاه میکردم که دیدم مرینت هم روی زمین خوابیده . خیلی به خودش میپیچه . حسابی عرق کرده و تند تند نفس میکشه . خیلی نگرانش شدم. اومدم و کنارش نشستم :
- مرینت ( در حال تکون دادن ) مرینت !!!
زیگی چه خبره ؟ - زیگی : چه میدونم ؟ از من چرا میپرسی
- آدرین : برو بابا توهم
مرینت ! مرینت بیدار شو !!!
همین که محکم هلش دادم , از جاش پرید و یه جیغ محکم کشید و نفس نفس میزد . هی دور و برش رو نگاه کرد . همین که من رو دید پرید تو بغلم . گریه میکرد و پیشونیش رو محکم چسبونده بود به شونم :
- هی . مرینت ؟ چی شده ؟!؟!
- (صدای گریه )
- آدرین : مرینت !! یه حرفی بزن دارم نگران میشم
- زیگی : خب استاد . خواب دیده دیگه . چرا انقدر تو دوزاریت دی می افته !!!
- آدرین : مرینت جواب بده !!!
- مرینت : ( با صدای عصبانی و گریان ) تو از این به بعد گوه میخوری به خاطر من فداکاری کنی . فهمیدی !؟ یا دوباره تکرار کنم؟!
- آدرین : خب ! خب ! آروم باش . چی شده ؟
- مرینت : میخواستی چی بشه . اونقدر درباره مرگ و این داستان حرف زدی که کابوس دیدم . توی این سن خودم رو خیس کردم. الآن شروال از کجا بیارم ؟( خیلی عصبانی و خشن )
- مشکلی نیس . یکی پیدا میکنیم !
- اه ....
و از اونجا دور شد و رفت دنبال شروال .
بعد از اون موضوع زیگی همه چیز رو بهم توضیح داد ...