
با عرض معذرت درس ها بدبختم کردن
بالاخره اومدم
بفرمایید ادامه
یه قهوه دیگه گرفتم و راهم رو به سمت مقر انتقام جویان ادامه دادم(نکته:هنوز لباس ددپول تنشه)
یه حس عجیبی داشتم
انگار یکی من رو زیر نظر داشت
حس ششمم گفت به پشت سر نگاه کن
و دیدم که یکی به سمتم داره حمله می کنه
یه شمشیر تماما سیاه و لباس سیاه و شنل کلاه دار سیاه تو دستش بود
با یه پرش از بالا سرش رد شدم
شمشیر هام رو بیرون اوردم و گارد گرفتم
یک لحظه یاد ولورین اون یکی بعد افتادم
خواست حمله کنه
من هم پیش دستی کردم و از چپ و راست با دو تا شمشیرم ضربه میزدم
و اون هم دفاع می کرد
به نوبت از دو طرف ضربه می زدم
یک هو با چرخش به سمت پهلوی من حمله کرد و من هیچ جوره نمی رسیدم بهش تا دفاع کنم
یک لحظه پیش خودم گفتم :《ای کاش مانعی جلوی شمشیر بود》
چشمام رو بستم چون مطمئنا با زاویه اون نصف میشدم
حس کردم که داره طول می کشه
چشمام رو باز کردم و دیدم یه مانع کریستالی از من دفاع کرده اما اون اینجا نبود
فرصت رو قنیمت شمردم و یکی از کلت های طلایی خودم رو در آوردم و بهش شلیک کردم تو سرش
اونم افتاد زمین
رفتم بالا سرش که یهو شمشیر رو فرو کرد تو شکمم
گفت:من با کمک یه طلسم در محافظت می شم تو نمی تونی به من آسیب بزنی ولی من می تونم
انرژی ماده خالص که درون توئه رو به موقع نشناختی و فریب من هم خوردی پس حقته که همینجا به خاطر از دست دادن قدرتی که لایقش نیستی بمیری
بدنم خالی کرد و انگار وجودم داشت خالی میشد
اون یه دروازه ی سیاه رو باز کرد و واردش شد
برای اولین بار مرگ رو کامل حس کردم
مرد سفید پوشی رو دیدم که به سمتم و چهره نورانی داشت و گفت...