رمان جانشین فصل 1

Tony
16:48 1402/07/16
81
0 0
رمان جانشین فصل 1

سلام دوستان . tony هستم ! اومدم با رمان جانشین ! این رمان یه رمان علمی تخیلی هست و چاشنی ژانر عاشقانه هم داره ! اتفاقات این فصل قبل از مرگ تونی اتفاق می افته ! زمانی که برای اولین بار از تکنولوژی هولوگرام پرده برداری میکنه ... ( فیلم سینمایی : کاپیتان آمریکا , جنگ داخلی ) 

  بعد از ملاقات با تونی استارک , دیگه مثل قبل نبود , توی خودش بود , خیلی با من و مادرش صحبت نمیکرد . حال آدرین زمانی بد تر شد که تونی استارک , مرد آهنی معروف بعد از بشکن مرد و مرد آهنی دیگه وجود نداشت , افسردگی کل وجودش رو فرا گرفته بود , نمیدونست چی کار کنه من و مادرش هیچ خبری از اتفاق ها و حرف هایی که توی ملاقاتش با تونی استارک رد و بدل شده بود نداشتیم . هر وقت هم ازش میپرسیدیم که چی شده بهمون میگفت : از ملاقات با تونی استارک برگشتم . آدرین دیگه اون پسر همیشگی نبود , پسری که همیشه شاداب و خوشحال بود , بعد از زفتن مرد آهنی دیگه اون آدم سابق نشد . مگه اون روز توی اون ملاقات چه اتفاقی افتاد که آدرین دیگه با هیچ کسی حرف نمیزنه ؟

  سلام

اسم من آدرین اگرست هست . من دانشجوی رشته الکترونیک هستم و فکر کنم با حساب الآن باید فوق دکترای الکترونیک رو از دانشگاه گرفته باشم . یه پسر پر استعداد توی این رشته هستم و کلا مخم توی اینجور مسائل خوب کار میکنه. عاشق الکترونیک و کامپیوتر هستم . بعد از اینکه استعدادم رو توی مسابقات مختلف مدرسه پیدا کردم تمام تلاشم رو کردم تا توی دانشگاه یه فرد موفق توی این زمینه بشم . بعد   از  فعالیت هایی که توی دانشگاه داشتم , ثبت اختراع هایی که کرده بودم , ارائه هایی که برای پایان نامه هام کرده بودم , اون یه روز به دانشگاه ما اومد . اولش که وقتی اعلام کردن بعد از اتمام کلاس ها همه به وبینار بیاید برای مراسم فکر میکردم بازم از اون سخنرانی های خسته کننداس برای ههمین قصد اومدن نداشتم , داشتم میرفتم که یه دفعه مرینت , نامزدم صدام کرد و نذاشت برم 

  • دیونه شدی ؟ میدونی کی داره میاد دانشگاه ؟
  • نه نمیدونم چطور ؟
  • اگه بدونی کی داره میاد دانشگاه خودت رو به این ور و اونور میکوبی تا بری باهاش ملاقات کنی !
  • اگه همچین کسی باشه چرا اومده اینجا 
  • بهت میگم پشیمون نمیشی یه بار هم به حرف عشقت گوش کن بیا دیگه من که بدی تو رو نمیخوام که 
  • خب باشه میام 

و بالاخره راضی شدم که برم به سالن وبینار . باورم نمیشد , اون اومده بود , تونی استارک معروف , مرد آهنی , یک انتقام جو , میلیاردر , مخ دستگاه های صنعتی ... هر چقدر هم ازش بگو کم بود هیچ وقت فکر نمیکردم این مرد و توی زندگیم از نزدیک ببینم . مرینت برگشت و بهم گفت تو بودی میگفتی ... و بعد با صدای بچگونه گفت : من از سخنرانی خوشم نمیاد ,  یه وبینار خسته کننده دیگه ! منم برگشم رو محکم بوسیدمش و گفتم : اگه تو نبودی من چی کار میکردم ؟ خلاصه من نشستم و با اشتیاق به حرف هایی که توی کنفرانس میزد گوش میکردم . درباره فناوری هولوگرام که چطوری روش کار کردن و چطوری میتونه افکار و به واقعیت تبدیل میکنه . همینطور که اون داشت توضیح میداد منم ایده هایی توی ذهنم به وجود میومد که چطور میشه حداکثر استفاده رو از این تکنولوژی برد . دلم نمیومد که اینهمه ایده فقط توی دلم خودم بمونه پس ... آستین هامو زدم بالا خودم رو آماده کردم وقتی که کنفرانش تموم شد بدو بدو رفتم به سمتش سیل جمعیت خیلی زیاد بود , به ظور تونستم خودم رو بهش برسونم داشت از در خروجی خارج میشد که دیگه خودم رو ناچار دیدم و کتش رو گرفتم . محافظایی که داشت کم مونده بود که من رو بکنن تو گونی که یهو خودش برگشت با خندیی که همیشه داشت گفت 

  • سلام پسر اسمت چیه ؟
  • سلام اقای استارک من آدرین اگرست هستم از دیدنتون خوشبختم 
  • خب , آدرین اگرست, چه اسم عجیبی ؟ یه اسم فرانسوی با فامیلی آمریکایی!
  • خب آخه مادر فرانسوی هست و پدرم آمریکایی فقط اینطوری به توافق رسیدن 
  • خب پسر بگو ببینم چی میخواستی بگی 

بعد از اینکه ایده هایی رو که توی ذهنم بعد از کنفرانس به وجود اومد گفتم دیگه اون لبخند همیشگی وجود نداشت , من رو با خودش سوار ماشین کرد و ادامه داد:

  • خب آقای اگرست دورگه بگو ببینم با این ایده هایی که داری چند سالته و الآن توی دانشگاه چی کار میکنی ؟

منم شروع کردم به توضیح دادن درباره اینکه چطوری توی دو ترم اول دانشگاه چهار تا ثبت اختراع داشتم و ... از قیافش معلوم بود تعجب کرده بود . بهم یه آدرس داد و گفت ساعت 5 بعد از ظهر اونجا باشم . آدرسی که بهم داده بود آدرس یه کافه کوچیک توی اطراف شهر بود . من یکم زود تر رته بودم و منتظر آقای استارک بودم . دیدم آقای استارک با لباس معمولی و ماشین معمولی اومد . آخه انتظار داشتم با کت شروال و ماشین های لیموزین بیاد چون بزرگ ترین میلیاردر آمریکاست ولی نمیدونم چرا انقدر ساده اومده بود . سریع وارد  کافه شد و رو به روی من نشست 

  • آقای آدرین اگرست, مثل اینکه 23 سالته و پیشترفت شگفت انگیزی توی حوضه الکترونیک داشتی و همه ترم های دانشگاه به جز ترم دوم معدل اول بودی ! حالا چرا ترم دوم خراب شد ؟ 
  • خب من یکی از امتحان های مهم رو نتونستم حاضر بشم و اینطوری شد 
  • مهم نیست از 14 ترم توی 13 تا معدل  اول و توی یکیش معدل 3 دانشگاه رو داری . اینجا هم نوشته که حدود 12 تا ثبت اختراع دای ! از موتور دی اکسید کربن برامون توضیح بده . 
  • خب این موتور بر عکس موتور دیزلی کار میکنه . موتور دیزلی از اکسید کردن هیدرو کربن ها انرژی تولید میکنه اما این موتور از تجزیه هیدروکربن و اکسیژن انرژی آزاد میکنه و تبدیلش میکنه به انرژی حرکتی 

دیگه ادامه نداد و شروع کرد به باز کردن یه بحث جدید 

  • ببین آقای اگرست, همیشه بهترین فناوری ها باید دست کسایی باشه که به بهترین شکل ازشون استفاده میکنن , گروه ما یعنی انتقام جویان با کمک شیلد همیشه در تلاش هستیم که در برابر عوامل خارجی از دنیا محافظت کنیم . این وسط خیلی از فناوری ها بهمون کمک کردن تا بتونیم با کمکشون دنیا رو نجات بدیم و این تویی آقای اگرستکسی هستی که میتونی به ما کمک کنی و الآن تو یه فرصت طلایی داری ! یه فرصت طلایی ! میتونی با من به مقر انتقام جویان بیای ,دانش خودت رو افزایش بدی , با اختراع هایی که میکنی میتونی دنیا رو نجات بدی یا توی زندگی ساده خودت حوم بشی و تا آخر زندگیت هم بدون هدف بمیری ؟ 

فرصت بزرگی بود که در اختیارم قرار داده شده بود. من میتونستم جزء انتقام جویان باشم . فرصتی که دست هر آدمی نمی افته. من میتونم شکوفا بشم به اختراعاتم ادامه بدم و رویاهام رو به حقیقت تبدیل کنم . 

بعد از چند دقیقه فکر کردن درباره این پیشنهاد قبولش کردم که یه دفعه آقای استارک گفت در رو باز کنید . 

یه دفعه پرده پنجره ها کشیده شد و یه در مخفی باز شد که مسیرش یه راه پله به سمت پایین بود . گفت : دنبالم بیا . همینطور داشتیم به سمت پایین میرفتیم که به یه ایستگاه متوری متروکه رسیدیم , گفتم : میخوای اینجا دنیا رو نجات بدم ؟ بعد با یه نیشخند جواب داد : میخوام از اینجا بری جایی که قراره دنیا رو نجات بدی! این حرفش تموم نشده بود که یه قطار سریع السیر از بغلش رد شد و یکم بعد توقف کرد . بعد از توقف قطار گفت : الآن بهت میگم که منظورم از تکنولوژی چیه ! راستی الآن ما کجاییم ؟گفتم : نیویورک , ایالات متحده و بعد خندید و گفت : سوار شو . توی این یک ربعی که تو راه بودیم یکم درباره خودش برام صحبت کرد که چطور شد به اینجا رسید و چرا یه راکتور هسته ای با قدرت 3 تا بمب اتم توی سینه اش هست , از اتفاق های مربوط به این راکتور برام میگفت که چطوری توی یه غار با چند تا موشک این رو درست کرده . من که داشتم از صحبت هاش لذت میبردم و به استعدادی که داشت فکر میکردم که احساس کردم  یهو قطار ایستاد بهم گفت برو بیرون رو نگاه کن . پیاده شدم دیدم یه تونل بزرگ سه و نیم کیلومتری شتاب دهده ذرات هست که فقط برای آزمایش های انتقام جویانه . یه لحظه یه چیزی یادم افتاد 

  • راستی چرا اومدنی ازم پرسیدی ما کجاییم ؟
  • برای اینکه الآن بهت بگم ما کجاییم 

سریع از راه پله ها اومدم بیرون. دیدم که ما توی یه کویر هستیم . گفتم اینجا دیگه کجاست ؟ 

  • پسر ! اینجا کویر لوته ! توی ایران !

دهنم باز مونده بود که چطوری توی 15 دقیقه از آمریکا اومدیم توی ایران ! الآن تازه دلیل نیشخند هاش رو فهمیده بودم 

پرسیدم 

  • چرا تو ایران این تونل رو درست کردید ؟
  • خب کار ما همیشه ریسک داره ما به یه منطقه بدون بافت گیاهی غیر قابل سکونت برای انسان نیاز داشتیم که اگه یه وقت قدرت نصف بمب اتم آزاد شد بافت گیاهی و جانوری از بین نره 

نه تنها ایران بلکه ما توی نیم ساعت از 8 تا کشور مختلف که انتقام جویان  از مکان های غیر قابل سکونت برای آزمایش ها و ساخت و ساز استفاده میکردن بازدید کردیم و نهایت بعد از یک ساعت بر گشتیم به همون جایی که بودیم . باورم نمیشد که انقدر انسان میتونه پیشرفت کرده باشه .  بعد از اینکه برگشتیم به کافه بهم گفت: از فردا میتونی با این قطار بیای سر کار کافیه وقتی وارد قطار شدی اسم مقصدت رو بگی حالا هم میتونی بری خونه از فردا کارت رو شروع کن منتظر دیدنت هستم . از اون روز به بعد فکر میکردم دارم برای هدفی بیشتر از زندگی خودم تلاش میکردم هدفی که بهتر از ساختن زندگی فقط خودم بود . فردای اون روز اولین تجربه کاری خودم رو حس میکردم خیلی بهم احترام میزاشتن , دفتر و آزمایشگاه اختصاصی بهم دادن , خلاصه خیلی بهم رسیدن و منم با اشتیاقی که پیدا کردم رفتم به کمکش.همیشه یه تابلو نقاشی خاصی توی دفتر استارک بود که روی مخم بود نمیدونم چرا ولی یه حس عجیبی نسبت بهش داشتم  . توی همون ماه اول ایده دستکش رو بهش دادم که توی ساعت جا کنیم , دیگه نیازی نباشه که حتما لباس اون طرف ها باشه برای همین بعد از 2 ماه اون دستکش شوت رو داخل ساعتش جا دادیم و یه اسلحه کامل شد . نه تنها این بلکه ایده قفس هالک , مغناطیسی کردن سپر کاپیتان آمریکا وتلفیق هولوگرام با پهباد های نظامی استارک و  ... همش ایده من بود که استارک با اشتیاق ازشون استقبال میکرد . بعد از یه مدت باهم صمیمی شده بودیم . دیگه مثل یه همکار نبودیم , مثل دو تا دوست بودیم , یه روز من یه ایده به ذهنم رسید حدود 14 ماه روش کار کردم و به استارک ارائه دادم اونم به محض شنیدن این ایده شروع کرد به کامل کردن تئوری و کمک به من تا هر چقدر زود تر عملیاتی بشه . اون ایده نانو کردن زره تونی بود. دیگه لازم نبود همه جا اون رزه سنگین رو حمل کنه . تا بخواد فرخوان بده که لباس بیاد خیلی طول میکشه و ... من با کمک تونی تونستیم کم مرد آهنی رو توی دستگاه روی سینه اش جا بدیم و هزار تا قابلیت جدید بهش اضافه کنیم , تازه این پروژه تموم شده بود که فدایی های تانوس به زمین حمله کردن و دنبال سنگ زمان و سنگ ذهن می گشتن .استارک از روی زمین رفت منم هیچ خبری از تونی نداشتم که یهو ... 
توی یه پیک نیک با مرینت بودم داشتم میخواستم حلقه ای که برای ازدواج براش گرفته بودم رو دستش کنم 

  • مرینت 
  • بله ؟
  • ببین , ام ... من... 
  • اون چیزی که برام گرفتی چیه ؟
  • پس خبر داشتی ؟
  • ام .. بخشید دیگه آخه داشتم از فضولی میمردم !
  • اشکالی نداره . این برای توعه . فقط میخوام تا آخر عمر کنارم باشی 
  • من تا آخرم عمر کنارتم 

تا این حرف ها رو میزد من داشتم حلقه رو تو انگشتش مینداختم که یهو دیگه انگشتی وجود نداشت , مرینت جلوی چشام تبدیل به پودر شد و رفت به باد . شوک عظیمی بهم وارد شده بود . اصلا نمیدونستم قضیه چیه ؟ حسابی تو این فکر بودم که نکنه ... 

ما شکست خورده بودیم , دست تانوس به همه سنگ ها رسیده بود و نصف موجودات هستی رو محو کرده بود . اون لحظه توی شوک عظیمی بودم و نمیدوستم واقعا باید چی کار کنم .

حدود 5 ماه بی خبری از اینکه استارک بعد از جنگ با تانوس هنوز زندست یا نه من حسابی افسرده شده بودم . بهترین دختر توی زندگیم ناپدید شده بود , جلوی چشمام , هیچ خبری از بهترین دوست و بهترین رفیق زندگیم نداشتم که اون روز ...

اون روز که بازم بی هدف از روی تخت خواب بودم شنیدم هی داره صدای نوتفیکشن میاد . چون صدای خاصی بود یه لحظه فکر کردم که چه خبره ؟ اولش خیال کردم حتما گوشیم هنگ کرده که بعد از چند لحظه ... 

بعد از چند لحظه ترتیب صدا تغیر کرد , به طوری که صدای نوتفیکیشن ها شبیه به صدای شارژ شدن دستکش شوت لباس تونی بود , فهمیدم یه خبریه . سریع خودم رو جمع و جور کردم . پریدم روی گوشی , دیدم فرای دی (Friday ) دستیار صوتی استارک داره هی بهم پیام میده . سریع بازش کردم : 

  • سلام آقای اگرست. خبر دارید چه اتفاقی افتاده 
  • سلام فرای دی . نه نمیدونم ولی مثل اینکه خبریه 
  • خب چون میدونستم بعد از اون اتفاقات دیگه به تلفونتون اهمیت نمیدید مجبور شدم اینکار رو بکنم ... آقای اگرست... تونی استارک برگشته .

تا این رو گفت یه لحظه وایستادم , تلفن از دستم افتاد . خوشحالی که اون موقع داشتم غیر قابل وصف بود, بعد از رفتن مرینت دیگه اون آدم سابق نبودم ولی بعد از شنیدن این خبر احساس کردم یه روزنه امید توی زندگیم باز شده . سریع ازش پرسیدم 

  • خب ... خب ... اون الآن کجاست ؟ 
  • ایشون به خاطر فشار جسمی دیشب بستری شده بودن ولی الآن توی مقر هستن 

هیچ ثانیه ای رو از دست نمیدادم . لباسام رو پوشیدم . از خونه اومدم بیرون . یه تاکسی گرفتم ولی وسط های راه کافه ترافیک شد . اونقدر عجله داشتم که همون جا با راننده حساب کردم و بقیه راه رو دوان دوان رفتم . به کافه که رسیدم سریع از پله ها رفتم پایین اونقدر سریع میدویدم که کم مونده بود همونجا قل بخورم و از پله ها بیافتم پاییین . سوار سریع ترین قطار مقناطیسی جهان شدم. فکر نمیکردم یه روز گذشتن زمان توی این قطار برام به این کندی بگذره . وقتی رسیدم همه جا رو دنبالش گشتم که ... 

دیدم با یه دست شکسته رو به روم ایستاده . حسابی خوشحال شدم . فقط دویدم و دویدم . بهش که رسیدم حسابی بقلش کردم . گریه ام در اومده بود . خیلی آروم بهش گفتم :

  • ببخشید که نتونستم کنارت باشم 
  • این چه حرفیه پسر ؟ اگه تو نبودی من الآن زنده نبودم 
  • چرا دروغ میگی ؟ مگه من چی کار کردم ؟
  • خب . بلند شو تا برات بگم 

و بعد شروع کرد به تعریف کردن اتفاق هایی که توی این سفر 5 ماهه براش افتاد , از جنگی که با تانوس داشت و علت شکستشون رو برام توضیح داد . منم گفتم 

  • اینا چه ربطی به من داره ؟
  • آدرین , اگه تو نبودی احتمالا الآن کل مردم سیاره زمین محو شده بودن , میدونی چرا ؟ 
  • چرا ؟
  • توی جنگ با تانوس , توی اون سیاره لعنتی , تنها کسی که تونست خون تانوس رو بریزه من بودم , تنها کسی که تونست تا آخرین لحظه دووم بیاره من بودم , اون لحظه که تانوس خنجر خودم رو توی بدن خودم فرو کرد میدونی بهم چی گفت ؟
  • چی ؟
  • گفت : مبارزه ای که داشتی برام قابل احترامه , نصف مردم زمین زنده می مونن . 
  • خب که چی ! تو تونستی باهاش مبارزه کنی تو ... 
  • اما به لطف تو تونستم باهاش مبارزه کنم , اگه ایده تو برای نانو کردن این لباس نبود هیچ وقت نمیتونستم اونجوری باهاش مبارزه کنم , چون مرد آهنی معمولی نمیتونه از جو زمین خارج بشه , نمیتونه از قسمت های دیگه لباس برای ترمیم قسمت های دیگه استفاده کنه , آدرین این تو بودی که باعث نجات نصف مردم سیاره زمین شدی ! کاری کردی که من تا حالا تو عمرم انجام نداده بودم !

بعد از این حرف ها تازه یکم آروم شده بودم که دوباره شروع به ادامه دادن کرد : 

  • آدرین , من توی این سفر یه چیزی رو فهمیدم , که خیلی وقت پیش باید میفهمیدم 
  • چی رو فهمیدی ؟
  • منم مثل هر آدم دیگه ای یه روز شروع میشم و یه روز پایانم فرا میرسه , زمانی که اون روز برسه من دیگه نیستم و سرنوشت این همه آدم دست کی سپرده میشه ؟ 
  • تونی ! حالت خوب نیست ها داری چی زر میزنی 
  • دارم درباره بعد از مرگم صحبت میکنم زمانی که دیگه من نیستم . خودت میدونی ما پیشرفت زیادی توی فناوری هامون داشتیم و از خطراتشون ها آگاه هستیم و چون دست خودمونه هنوز اتفاق خاصی نیفتاده . بعد از مرگ من معلوم نیست چه بلایی سر انتقام جویان بیاد شاید اصلا منحل بشه . شاید این فناوری ها بیفته دست هایدرا یا و ... ما یه محافظ احتیاج داریم . یه محافظ که بعد از مرگ من مرد آهنی باشه و از این فناوری ها مراقبت کنه . من نمیتونم با رفتنم همه چی رو فراموش کنم 
  • تو همین الآنش من رو فراموش کردی ! فکر کردی به اینکه بعد از تو کی برای من می مونه ؟ من مرینت رو از دست دادم . انگار کل زندگیم رو از دست دادم . مرینت جلوی چشم پودر شد و رفت به باد . اون وقت تو داری میگی به فکر بعد از مردنت باشم . تونی خیلی نامردی ! بعد از رفتن مرینت دیگه هیچ روشنی تو زندگیم نبود تا به امروز که خبر برگشتنت رو شنیدم . فکر کردم یه روزنه امید توی اون همه تاریکی زندگیم باز شده ولی اشتباه میکردم 
  • ببین من مجبورم 
  • چرا مجبوری !!!! 

این رو که گفتم یکم خجالت زده شد . و بعد ادامه داد :

  • من چاره دیگه ندارم مرد . برای خودم هم سخته که اینطوری ناراحتت کنم 
  • فقط برو ..
  • ... ... ... باشه . من دو نفر جانشین انتخاب باید کنم . جانشین اول کسیه که بعد از مرگ من میشناسیش . بیشتر برای رد گم کنی جانشین دوم هست . وقتی که اون نتونست از پس وضیفه اش به خوبی بر بیاد نوبت توئه . تو تنهای کسی هستی که بهش اعتماد کامل دارم . بهم کمک کن ... از فردا اگه حال اومدن داری خوشحال میشم بیای ولی اگه حالت خوب نیست میتونی یکم استراحت کنی چیزی هم نیاز داشتی بهم زنگ بزن راستی اگه خواستی میتونی به خانوادت بگی ولی از این راه مثل یه مرد محافظت کن 
  • ...

اون روز یه کاغذ کوچیک بهم داد و ازم خواست تا وقتی از این دنیا نرفته بازش نکنم .هیچی نگفتم و فقط برگشتم به خونه . از اون روز به بعد دیگه بهش فکر نکردم . هر تماسی که باهام میگرفت رو قطع میکردم . افسرده بودم .هر وقت هم اون کاغذ رو میدیدم اعصابم خورد میشد و یادمه یه بار اون رو انداختم توی حیاط خونه مارینا. این سه سال رو خیلی سخت بهم گذروند . هر وقت هم که خانوادم ازم میپرسیدن که چی شده بهشون میگفتم : از ملاقات با تونی استارک برگشتم . 

یه روز دیگه مثل روز های مسخره دیگه میگذشت توی پارک روی همون جایی که با مرینت نشسته بودم داشتم خاطرات بد اون روز رو توی ذهنم مرور میکردم .خیلی برام درد ناک بود .یهو شندیم یکی داره صدام میزنه ... 

  • آدرین ! آدرین 
  • مرینت ! 

حسابی جا خورده بودم . همین که مرینت رو کنار خودم دیدم , دیگه صبر نکردم . محکم گرفتمش و یه دل سیر بغلش کردم . توی یه حال و هوای دیگه بودم که یه چیز هایی به ذهنم رسید . اون لحظه , لحظه خیلی سختی برام بود . مجبور بودم برم . مرینت رو بردم یه جای امن . بهش گفتم 

  • مرینت مراقب خودت باش من الآن برمیگردم 
  • کجا میری ؟
  • میام همچی رو برات توضیح میدم 
  • لطفا نرو من تازه برگشتم 
  • مجبورم . خیلی سریع بر میگردم . تا اون موقع برو خونه ما 
  • باشه 

یه لحظه حال اون موقع استارک رو درک کردم .یه تاکسی گرفتم . سوار تاکسی شدم . وسطای راه کافه بودیم که مردم سر گردان بیشتری رو توی خیابون میدیدم. هر لحظه حدس و گمان هام بیشتر میشد . دوباره ترافیک . مجبور شدم همونجا با راننده تاکسی حساب کنم و بقیه راه رو پیاده برم . به کافه رسیدم . نفس نفس زنان پله ها رو پایین رفتم . یه لحظه تعادلم بهم ریخت . داشتم میخوردم زمین که تونستم خودم رو کنترل کنم . قطار که رسید , سوارش شدم . هیچ وقت فکر نمیکردم که زمان توی سریع ترین قطار مغناطیسی دنیا انقدر برام کند بگذره . یه لحظه بلند شدم . آره انگار این صحنه ها برام سه سال پیش اتفاق افتاده بود . خدایا یعنی میشه بازم ... 

که یهو قطار ایستاد و من محکم به دیواره قطار خوردم . 

مثل اینکه حدود 20 ساعت بیهوش تنها توی یه قطار افتاده بودم که صدای ... 

صدای یه کسی رو شنیدم . میگفتم اگرست! اگرستبیدار شو . آروم آروم بیدار شدم آره استیور اگرستبود ! کاپیتان آمریکا . به همراه هالک ( در واقع بروس بنر ) اومده بودن دنبال من 

  • خیلی ممنون که دنبالم اومدین 
  • ما اگرستها باید هوای هم رو داشته باشیم مگه نه ؟ 

توی این فاز بودم که یه دفعه یادم افتاد اصلا برای چی اومدم اینجا سریع پرسیدم : پس تونی کجاست ؟ چرا اون نیومده ؟ 

همه همون جا وایستادن . خنده های کاپیتان به سکوتی هراسان تبدیل شد . اونا از اتفاق هایی که بعد از گفت و گوی من با تونی افتاد خبر داشتن . میدونستن اگه بهم بگن اون خودش رو فدا کرد , چه بلایی سرم میاد .خودم ماجرا رو فهمیدم رو از همون طونل کوفتی برگشتم خونه 

اون روز من بهترین دوستم رو از دست دادم . خیلی به خواطر اون قضیه ناراحت بودم , روز های سخت زندگی داشت بهم غلبه میکرد 

یه روز نشستم تا تمام پیام هایی که برام تو این سه سال فرستاده بود رو ببینم . بیشترشون یه تماس و یه پیام احوال پرسی بود به جز یکیشون ...

اون یکی یه فیلم بود بازش کردم و نگاهش کردم :

سلام آدرین . خوبی ؟ یه چند وقتیه که ازت خبر ندارم خب ... میخواستم یه چیزی رو بهت بگم . اون روز رو یادته ؟ اون روزی که من درباره بعد از مرگ خودم صحبت میکردم ؟ یادم میاد گفتی من یه روزنه امید بعد از رفتن مرینت برات شدم . اون حرفت خیلی منو خجالت زده کرد . بعد از سه سال که کاپیتان با ناتاشا اومدن تا درباره ماشین زمان باهام صحبت کنن من قبول نکردم . ولی همون شب یاد صحبت های اون روز افتادم ... میخواستم بدونی تنها دلیلی که به کاپیتان کمک میکنم که سنگ ها رو برگردونیم و دوباره مردم رو برگردونیم ... تو بودی . میدونی یه روزنه امید برای تو کمه . میخوام کل زندگیت رو بهت برگردونم چون یه روزنه امید به درد نمیخوره . همون بهتر که نباشه .

اون پیام تاثیر زیادی روی من گذاشت. استارک به خاطر من جونش رو فدا کرده . من نمیتونم بزارم که تمام تلاش هایی که کرده به نتیجه باشه .

از اون روز به بعد من دیگه اون آدم همیشگی نیستم . تونی استارک مرده و الآن مرد عنکبوتی گند خیلی گنده ای زده . تمام کسایی که دنبال فناوری استارک بودن الآن دنبال من هستن . من باید با تمام توان جلوی این آدم ها وایستم . یه چیزی رو احساس میکنم . وقتشه ... وقتشه که مرد آهنی بشم .

 

پایان فصل اول 

دوستان . فصل اول یکم کوتاهه چون برای اینه که شما بفهمید دقیقا چه خبره ! توی فصل دوم که ترکوندم ! امید وارم خوشتون اموده باشه ! لطفا حمایت کنید لایک و کامنت یادتون نره ! راستی من توی وبلاگ ladybug1.blogix.ir فعالیت میکنم ! 

برچسب‌ها :

#رمان و داستان   

#جانشین   

پربازدیدترین مطالب

معرفی

معرفی

126 بازدید
Tony Tony
یکشنبه، 16 مهر 1402

محبوب‌ترین مطالب

معرفی

معرفی

6 پسند
Tony Tony
یکشنبه، 16 مهر 1402
نظرسنجی

نظرسنجی

2 پسند
صدرا کریمی صدرا کریمی
پنج‌شنبه، 01 شهریور 1403

درباره

Marvel Stories

سلام . اینجا میتونید داستان های تخیلی مارول رو در غالب های دیگه از دنیای 616 که نوشته خودم هست رو بخونید . 

داستان هایی که نوشته شده و در حال انتشار هم هست از جمله :

 

جانشین : داستان درباره فردی که قرار است بعد از ناتوانی مرد عنکبوتی در تبدیل شدن به مرد آهنی جدید جانشین تونی استارک شود . از این رو ماجرای بسیار پیچیده تر از مرد عنکبوتی در انتظار اوست ...

 

بیداری : (به زودی ) یک اسپین آف از دو شخصیت اصلی و مهم داستان جانشین است ... 

 

نویسنده هم قبول میکنیم /...