ادامه ...
یه لحظه چشمام رو بستم . اون هم همینطور . با اینکه چشمام بسته بود تنها چیزی که میتونستم ببینم مرینت بود . آروم آروم صورتم رو به صورتش نزدیک میکردم . کم مونده بود که این عشق رو مهر و موم کنیم که یهو ...
تلفن من زنگ خورد . نه صدای نوتفیکیشن بود . اره . اون Friday بود . لامصب یه تنه گند زد توی کل احساساتی که براش زحمت کشیدم . مرینت گفت :
- چیزی شده ؟
- نه Friday بود . میزارم برای بعد .
- شاید چیز مهمی باشه ها ؟
- مهم تر از اینکه من خودم رو بهت ثابت کنم ؟
- تو به من ثابت شدی ! الآن باید خودت رو به تونی ثابت کنی . شاید چیز مهمی باشه . بیا ببینیم چه خبره ؟
- باشه
برگشتیم خونه . لباس هامون رو عوض کردیم و نسشتیم تا ببینیم Friday چی میگه
بازش کردم . و اون شروع به صحبت کردن کرد : ...
- آقای آگرست . ببخشید که بد موقع مزاحم شدم . ولی ببخشید . باید این ویدئو رو ببینید :
دوباره یه ویدئو دیگه از تونی بود . پخشش کردم :
- سلام آدرین . خوبی ؟ اوضاع و احوال چطوره ؟. هیییییییییی . میدونم تونستی راکتور رو درست کنی . برای تو کار آسونیه . میدونم که تونستی ... بزار برم سراغ اصل مطلب : فردا قراره با انتقام جویان بریم سراغ سنگ ها . بریم اون ها رو بیاریم و باهاشون مردم رو برگردونیم . اصولا فیزیک کوانتم مثل خود کوانتمه . هیچ قانونی منطقی نیست . هیچ محاسبه ای منطقی نیست ولی به هر حال جواب میده. من تونستم ماشین زمان رو طراحی کنم ولی نتونستم این فرمول رو کامل کنم :
این فرمول واکنش زنجیره ای کوانتمیه . برای اینکه راکتور رو روشن کنید باید این فرمول رو کامل کنی . من فعلا نتونستم دربارش نظری بدم . شاید بعد ولی ... میدونم اگه منم نتونم تو با مرینت میتونی این کار رو انجام بدی . من بهتون ایمان دارم . تنها توصیه ای که دارم اینه ... نذارید اون فلش دست کسی بیفته ... سه هزار تا دوستون دارم ... - آدرین : خب مثل اینکه به بن بست خوردیم . درسته فیزیک کوانتم بلدم ولی فکر نکنم بتونم تنهایی از پسش بربیام . مرینت . تو باید کمکم کنی . تو تنها کسی هستی که نظریه چند بعدی بودن ذرات رو به اثبات رسوندی . نباید اینم چیز سختی باشه !
- میرنت : نمیدونم ... اگه تونی از پسش برنیومده , شاید منم از پسش بر نیام
- آدرین : مرینت ! تو میتونی ! من بهت ایمان دارم !
- مرینت :اگه هم شدنی باشه , یه عالمه محاسبات برای این کار لازمه . اشتباه توی محاسبات ممکنه خیلی زمان ببره . شاید یک سال یا شایدم بیشتر !...
- آدرین : هرچقدر هم زمان ببره ... من به تو ایمان دارم . میدونم میتونی مثل اون نظریه , این رو هم به اتمام برسونی . هرچیزی هم که لازم داری رو بهم بگو .هرچی باشه سعی میکنم جور کنم .
- مرینت : من تمام تلاشم رو میکنم . خب حالا از کجا شروع کنیم
- Friday :حالا که حرف از محاسبات شد , بزارید یه ابرکامپیوتر بهتون معرفی کنم : زیگی . زیگی یه ابرکامپیوتر برای استارک بود که محاسبات پیچیده تونی رو انجام میداد . خیلی وقته که ازش استفاده نشده . باید اون رو راه اندازی کنیم .
- آدرین :خب ! این زیگی کجاست ؟
- Friday : جای ناآشنایی نیست ! فکر کنم بشناسیدش
- مرینت : کجا ؟
- Friday : کافه قدیمی
- آدرین : تونی چه علاقه ای به اون کافه داره ؟
- Friday : داستانش طولانیه . به نظر من بهتره اول بریم سرا روشن کردن زیگی
- مرینت : پس خوب بخواب آدرین که فردا روز طولانی در پیش داریم .
فردای اون رو با مرینت سوار ماشین شدیم و به سمت اون کافه حرکت کردیم. با اینکه خیلی وقت بود اونجا بسته شده بود , خیلی عجیب بود چون در باز بود ! احتمالا معتاد ها و عملی ها شبا میومدن اونجا چون ته سیگار زیادی روی زمین ریخته بود . با کمک مرینت در مخفی رو باز کردیم و از پله ها رفتیم پایین . حسابی رفته بودم تو فکر ... یه بار خبر برگشت تونی رو با گذشتن از پله ها شنیدم . یه بار خبر مرگش رو . هر دفعه پام گیر میکرد و میخوردم زمین ... ولی قبل از این که زمین بخورم خودم رو نگه میداشتم ... حسابی یاد اون روز هایی که با تونی میگذروندیم افتادم . چیز هایی که باهم ساختیم . ایده هایی که باهم محقق کردیم . فکر کردن بهشون هم گلوم رو پر از بغض میکنه ... توی این حال هوا بودم که مرینت صدام کرد :
- مرینت : آدرین !؟ کجایی ؟ هواست کجاست ؟
- آدرین : هم . آها . خب چی شده ؟
- مرینت : الآن کجا بریم ؟
- آدرین : نمیدونم بزار از Friday بپرسم
- آدرین : Friday منتظر قطار بمونیم ؟
- Friday : همیشه به سمت جلو نگاه کردید غافل از اینکه پشتتون دقیقا چه خبره ...
با مرینت باهم برگشتیم و پشت سرمون رو نگاه کردیم . آره !!! مثل اینکه پشت اون راه پله یه در هم هست . هیچ وقت اون در رو ندیده بودم . مرینت دستم رو گرفته بود و محکم بهم چسبیده بود میگفت : وای آدرین ! من میترسم ! منم با لبخند بهش جواب دادم : تو نبودی میگفتی ... بعد با صدای بچگونه گفتم : چرا تنهایی رفتی دفتر استارک ؟ چرا من رو نبردی ؟
- مرینت : مگه اونجا چه خبر بود !!!!!!!!!!؟؟؟؟؟
- آدرین : هیچی بعدا بهت میگم .
خیلی خیلی آروم نزدیک در شدیم . به نظر در محکمی می اومد ولی وقتی رسیدم بهش خود به خود باز شد . اون لحظه مرینت . یه جیغ کوچیک زد و پرید تو بغلم . ولی بعد که دید من دارم بهش نگاه میکنم , سریع خودش رو جمع و جور کرد . منم یه نیشخندی زدم و وارد شدیم ...